خدايا کفر نمیگويم
پريشانم
چه می خواهی تو از جانم؟
مرا بیآنکه خود خواهم اسير زندگی کردی
خداوندا
اگر روزی ز عرش خود به زير آيی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زير پای نامردان بياندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آيی
زمين و آسمان را کفر میگويی
نمیگويی؟
خدايا کفر نمیگويم
خداوندا
اگر در روز گرما خيز تابستان
تنت بر سايهی ديوار بگشايی
لبت بر کاسهی مسی قير اندود بگذاری
و قدری آن طرف تر
عمارتهای مرمرين بينی
و اعصابت برای سکهای اين سو و آن سو در روان باشد
زمين و آسمان را کفر میگويی
نمیگويی؟
خداوندا
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشيمان میشوی از قصه خلقت، از اين بودن، از اين بدعت
(قطعه شعری از "کارو" که وصف حال اين عکس دردناک است)
(قطعه شعری از "کارو" که وصف حال اين عکس دردناک است)
No comments:
Post a Comment