Thursday, July 19, 2012

روح خسته ی شب های غربت

روحم خسته ست ... دلم حرفای بی سر و ته می خواد و خنده های بی دليل شب های دوران دانشجويی در خوابگاه ... دلم فيلم می خواد،  سينمای فرانسه و کيارستمی و تقوايی ؟ نه جونم ... فيلم فارسی ؛  مثلا برگردم به عصرهای جمعه و "قصه های مجيد" ببينم که چطوری سعی داشت با سادگی تموم از ديوار خونه معلموشون بره بالا تا ژاکتش رو از رو طناب بدزده و بده بی بی از روش يکی ديگه درست کنه 
دلم کتاب می خواد ... ارنست همينگوی ، هگل ، مارکز ، بارگاس يوسا ؟ نه نه  ... دلم کتاب های عشقولانه دوران نوجوانيمو می خواد با اون موهای لخت بلندم  ... هوس کردم با احمد محمود بزنم به دل کوچه پس کوچه های اهواز اون  سالهای دور ... با دولت آبادی برم و از نبودن سلوچ بگه برام چرا که درداشو می فهمم 
دلم موزيک می خواد ... دلم آزادی می خواد که نفس بکشم و اين چند سال باقی مانده از عمرم رو زندگی کنم. درک لذت کودکی را در سالهای جنگ و خون از ما گرفتن  ، بزرگسالی مان هم با خفقان و درک ظلم و ريا و تزوير اسلام نماها 
 دلم باز "کوی دانشگاه" می خواد ... دلم بعدازظهرهای پر از تنهايی پارک لاله رو می خواد که می شستم و با به آغوش کشيدن تنهاييهام به دردهام فکر می کردم و دنبال چاره می گشتم ... آخ يادش بخير 

فرسوده شديم ذره ذره  

No comments:

Post a Comment