صدای آژير عذاب آور بود. مردم مثل مور و ملخ به پناهگاهها هجوم می بردند. خيلی از پناهگاهها هنوز نصفه نيمه بودند. زنها جيغ مي زدند، مردها زودتر از بچه هايشان خود را به پناهگاهها می رساندند و بچهها شلوارهايشان را خيس می کردند، می افتادند، می لنگيدند، به پناهگاه می رسيدند و وقتی آژير سفيد به صدا در می آمد، به سرعت به طرف خانه هايشان مي دويدند. ما ايستاده، واژه ی درد را تجربه می کرديم. می ايستاديم و خيره می شديم به بمباران شهر. به وجب به وجب انهدام خاطراتمان. دستت را می گرفتم و وحشتم را قورت می دادم. هنوز مدرسه نرفته بودم. رگ بازويت زير نرمی انگشتم در حرکت بود و فراموش می کردم كه يك نفر در خانه خواهد گفت: "سگ پدر! كجا بودي تا حالا ؟"
No comments:
Post a Comment