اگر در زمان "فلورنس کارز" می زيستم بیدرنگ به او ايمان می آوردم که می خواست پادشاهی ملکه رعيت پرور را براندازد؛ نقش آن شورشگر بزرگ را فلورنس دی لی در فيلم "محاکمه ژان دارک" بازی کرده است. چند کارگردان ديگر ؛ ژرژ مه ليس، دراير ... و ... نيز ژان دارک را ساخته اند اما روبر برسون کاری ديگر کرده و به قول خودش حقيقتی غير تاريخی را به زبانی تاريخی جلو دوربين برده است . از اين رو فلورنس بيشتر به زمانه ما نزديک است تا قرن سيزدهم و چهاردهم . فيلم برسون به راستی مصداق آفرينش بر بنيان "سپيدی، سکون و سکوت" است؛ سکوتی که به قول مارک روتکو بسيار دقيق است
Friday, July 20, 2012
Thursday, July 19, 2012
روح خسته ی شب های غربت
روحم خسته ست ... دلم حرفای بی سر و ته می خواد و خنده های بی دليل شب های دوران دانشجويی در خوابگاه ... دلم فيلم می خواد، سينمای فرانسه و کيارستمی و تقوايی ؟ نه جونم ... فيلم فارسی ؛ مثلا برگردم به عصرهای جمعه و "قصه های مجيد" ببينم که چطوری سعی داشت با سادگی تموم از ديوار خونه معلموشون بره بالا تا ژاکتش رو از رو طناب بدزده و بده بی بی از روش يکی ديگه درست کنه
دلم کتاب می خواد ... ارنست همينگوی ، هگل ، مارکز ، بارگاس يوسا ؟ نه نه ... دلم کتاب های عشقولانه دوران نوجوانيمو می خواد با اون موهای لخت بلندم ... هوس کردم با احمد محمود بزنم به دل کوچه پس کوچه های اهواز اون سالهای دور ... با دولت آبادی برم و از نبودن سلوچ بگه برام چرا که درداشو می فهمم
دلم موزيک می خواد ... دلم آزادی می خواد که نفس بکشم و اين چند سال باقی مانده از عمرم رو زندگی کنم. درک لذت کودکی را در سالهای جنگ و خون از ما گرفتن ، بزرگسالی مان هم با خفقان و درک ظلم و ريا و تزوير اسلام نماها
دلم باز "کوی دانشگاه" می خواد ... دلم بعدازظهرهای پر از تنهايی پارک لاله رو می خواد که می شستم و با به آغوش کشيدن تنهاييهام به دردهام فکر می کردم و دنبال چاره می گشتم ... آخ يادش بخير
فرسوده شديم ذره ذره
خوشبخت
بين خوشبخت بودن و خوشحال بودن يه دنيا فاصله ست. من يه خوشبخت غمگينم
اولين چشمه بودم زير آسمون پير
اما از بخت سياه راهم افتاد به کوير
کمی دلتنگی شبانه ...
ای کاش از چشمان کودک گهواره می ديدم، جهان بیتفاوتیها را و شصت بار انگشتم را به جای نُک پستان مادرم به روی پيرمرد ايستاده در آيينه قی می کردم. بعد در خوابی عميق چنان فرو می رفتم که قيژقيژ شهوتناک تخت خواب پدر هم، به بزاق چسبيده به دهانم حسودی می کرد.ای کاش بابا نان نمی داد و هيچگاه دوچرخهام را به دو لقمه اسکناس و گندم نمی فروخت.ای کاش عمو زنجير نمی بافت که خرکيف شوم لاجرم از اتصال دو چرخ و آنقدر بيهوده نمی چرخيدم به دور چال زنخدان که اين همه شاعر کشته است. ای کاش پدربزرگ هر چه زودتر بزرگ شود؛ يعنی تپانچه را در داغ آيينه شليک کند و از انبوه صورتکهاش نهراسد. آخر بیبی هنوز به تسبيح شاه مقصود و دخيل بستن بر بازوی چپ امامزادهای پشت تپههای نامريی شهر سوخته ايمان دارد. و به اجرا گذاشتن مِهر و به ثواب داشتن ريختن زباله برای اين همه گربه ی زباله خوار. او به تداوم نسل زباله خواران نمی انديشد و به غرّش خاموش ببر مازندران، که مدام در حنجره جر خورده است
سرود "ای ايران" با واژگان جديد
درد آدمها
درختها کنار خيابان
آدمها کنارديوار
آدمها کنارديوار
من کنار تو
آفتاب می داند
تيغ که درميان باشد
سايه ها به يک شکل
روی زمين می افتند
Subscribe to:
Posts (Atom)